ما درین شهر به دام صنمی در بندیم

ما درین شهر به دام صنمی در بندیم
که به دشنام ازو شاد و به غم خرسندیم
در غم فرقت او ناله کنان با دل ریش
گه گهی زار بگرییم و گهی می خندیم
همچو پرگار ز باریم جدا سرگران
تا درین دایره کی باز به هم پیوندیم
از دل سوخته ما چه خبر دارد شمع
بیش ازین نیست که در گریه به هم مانندیم
یک ره از باد صبا پرس که ما دلشدگان
جمع در حلقه آن زلف پریشان چندیم
شرح آن زلف پراکنده دراز است مپرس
بهتر آنست کز آن قصه زبان در بند یم
گرچه رندیم و نظر باز مکن عیب کمال
این هنر بس که نه صوفی و نه دانشمند بم
کمال خجندی
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *