بالین دردمندان جز آستان نباشد
چشمم ستاره گیرد شبها بخواب رفتن
گر آه و ناله ما بر آسمان نباشد
پیش تو بر ندارد صوفی صر غرامت
پر شکرانه وار جانش تا در میان نباشد
من کی چنان دلی را پهلوی خود نشانم
کز ناوک تو صد جا بر وی نشان نباشد
دل از تو بر گرفتن بر دیگری نهادن
در عقله این نگنجد در خاطر آن نباشد
چشم تو دوست دارم و آن تیر غمزه را هم
آزار دوستانم بر دل گران نباشد
داری کمال جانی بر دوستان برافشان
عاشق جوی نیرزد گرجان فشان نباشد
کمال خجندی