داند که زاهدی نبود دلپذیر ما
دل جای مهر تست چه پنهان کنیم راز
چون روشن است پیش تو ما فی الضمیر ما
جان میدهیم تحفه به باد و نمی برد
خجلت برد مگر ز متاع حقیر ما
در حسن و حسن عهد نیابیم سالها
هم ما نظیر آن به و هم او نظیر ما
گفتم فرست ناوکی از کیش خویش گفت
ترسم که باز چشم بدوزی به تیر ما
تاراج عمر سهل بود گر کنی به وصل
مسکین نوازی دل و جان اسیر ما
دست کمال گیر که بی تو ز پا فتاد
کی رحمت تو در دو جهان دستگیر ما
کمال خجندی