گر رسد صد نظر از تو دگری میباید
باز بنما رخ زیا چو بریدی سر زلف
منقطع شد شب پره سحری میباید
به عبادت سخنی گوی که رنجوران را
از شفاخانه آن لب شکری میباید
توتیا را نتوانم که ببینم به دو چشم
سرمه چشم من از خاک دری میباید
دل عشاق گرفتی به سر زلف سپار
تا به هم بر نرود ملک سری میباید
به کبوتر چه فرستم که برد نامه شوق
که مرا سوی تو بال و پری میباید
چه متاعیست سخنهای دلاویز کمال
لایق گوش تو به زین گهری میباید
کمال خجندی