هر نیر که بر سینه ام آن فتنه گر انداخت

هر نیر که بر سینه ام آن فتنه گر انداخت
دل شهل گرفت آن همه چون بر سپر انداخت
دلخته نشد عاشق از آن نیر و نیازرد
دلخته از آن شد که به روز دگر انداخت
زآن نیر که انداخت کسی دور به دعوی
ما را ز خود آن شوخ از آن دورتر انداخت
باز آمد و بر نیر دگر چشم دگر دوخت
هر صید که آن غمزه به تیر نظر انداخت
تا مرغ چرا بست پر خویش بر آن تیر
مرغ دلم از حسرت آن بال و پر انداخت
عاشق به دو صد زخم چو قانع نشد از یار
یک نیر چه باشد سوی باران اگر انداخت
نبرت به دل ریش کمال آمد و گم شد
خواهی که شود بافته باید دگر انداخت
کمال خجندی
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *