غنچه را کرده است از خون دل ما یار سرخ
کرده گل رنگ از لب او یک تبسم وار سرخ
سبزه گردد ظاهر و آنگه شود گلزار سرخ
باز از پانگشت لعل نو خط دلدار سرخ
غنچهاش آمد برون از پرده زنگار سرخ
دیده خاک راه صبح انتظار دیگرم
آرزو مند تماشای نگار دیگرم
از هوس دلداده ای سیر بهار دیگرم
زین گلستان درکمین لالهزار دیگرم
عالمی محو گل و من داغ آن دستار سرخ
هر زمان موج هوس از خود برد مستانه ام
گر ببارد از کرم تشریف در ویرانه ام
باز کرد از دل نوازی خواهش کاشانه ام
آن بهار ناز دارد میل حسرتخانهام
میتوان کردن چو برگ گل در و دیوار سرخ
گوهر اشکی همان تا نذر مژگان آورم
از سرشک لاله گون صد رنگ طوفان آورم
آرزو بگداخت تا موجی به سامان آورم
شوق خون شد کز جگر رنگی به دامان آورم
لیک کو اشکیکه باشد یک چکیدنوار سرخ
باده ای عشرت بدیدم ساغر گردون نداشت
غیر آزار دل آواره ای مجنون نداشت
جز فسون رنگ دیگر خاطر محزون نداشت
پیکرم از ناتوانی یک رگ گل خون نداشت
تا دم تیغ تومیکردم به آن مقدار سرخ
بیش ازین عشرت فریب سور آسایش مشو
اینقدر از زندگی مجبور آسایش مشو
از فسون این جهان مسرور آسایش مشو
رنگها دارد فلک مغرور آرایش مباش
جامهات زین خم نمیآید برون هر بار سرخ
ای نفس گر از غبار جسم رستی مفت ماست
گر طلسم ساز غفلت را شکستی مفت ماست
ور بهار گل کند از باغ مستی مفت ماست
رنگ وهمی هم اگر جوشد ز هستی مفت ماست
کاین لباس تیره نتوان ساختن بسیار سرخ
گر مژه از یدده شرح حیرتش انشا کند
مطلع موزون سرو قامتش انشا کند
آرزو در شمۀ از صحبتش انشا کند
خامه گر سطری ز رمز الفتش انشا کند
گردد از غیرت به رنگ شعلهام طومار سرخ
هر کجا ذکر حدیث لعل دلبر بگذرد
حیرتش بر در چه غم های مکرر بگذرد
خون اشک لاله گون از دیده ای تر بگذرد
عاشقان را موج خون میباید از سر بگذرد
همچو گل از رنگ بیدردی مکن دستار سرخ
از بهار حسن آفت دور او غافل مباش
گشته ای ایدل اگر منظور او غافل مباش
از فسون غمزه ای مغرور او غافل مباش
از فریب نرگس مخمور او غافل مباش
بی بلایی نیست رنگ چهره بیمار سرخ
اشک طوفان می کند چون یافت دل رنگ گداز
در شکست رنگ گشته صبح هستی برق ناز
شعله را دایم خس و خاشاک دارد سرفراز
سعی ظالم در گزند خلق دارد عرض ناز
نیش پایی تا نگردد نیست روی خار سرخ
بگذرد چون قطره از خود فال گوهر می زند
اشک چون دل خون شود طوفان دیگر می زند
ساز حیرت آیینه از موج جوهر می زند
از گداز وهم هستی عشق ساغر می زند
آتش از خاشاک خوردن میکند رخسار سرخ
کس مباد افغان به عالم شرمسار اعتبار
جنس آسودن نمی باشد به بار اعتبار
نیست راحت یک قلم در روزگار اعتبار
عافیت رنگی ندارد در بهار اعتبار
بیدل از درد است چشم اهل این گلزار سرخ
نویسنده: میر هوتک خان پوپل زایی افغان
به کوشش: فهیم هنرور
عشق آباد، ترکمنستان
برای ویبسایت شعرستان