گرچه در افتادگی از خود روانم کرده اند
موج بی پایان محیط بی کرانم کرده اند
پای تا سر یک دل حسرت نشانم کرده اند
همچو گوهر قطرهٔ خشکی عیانم کرده اند
مغز معنی از که جویم استخوانم کرده اند
من به عشق او نمی دانم زیان و سود چیست
هر نفس گل کردن از دل آه درد آلود چیست
اظطراب شعله ای سعی تحیر دود چیست
نیستم آگه کجا میتازم و مقصود چیست
در سواد بیخودی مطلق عنانم کردهاند
گرچه از سختی کشی ها دل چو سنگ خاره گشت
کی جفایم را تواند صبر باعث چاره چیست
قابل عشق تو نتوان با دل صد پاره گشت
زیر گردون تا قیامت بایدم آواره زیست
سخت مجبورم خدنگ نُه کمانم کرده اند
قرص مهر و ماه نگردد توشه ای فقر گدا
دل نمی بندد به خون چرخ نعمت مدعا
دست برهم سوده باشد گردش این آسیا
غیر افسوسم چه باید خورد از این حرمانسرا
بر بساط دهر مفلس میهمانم کرده اند
بیستون رفعت من دارد از تمکین کمر
بلبل طبع مرا است از دو مصرح بال و پر
از بلندی های طبعم داده در اوج دگر
جز تحیّر رتبهٔ دیگر ندارم در نظر
چون زمین نظم خود بیآسمانم کردهاند
میکند از رنگ شهرت ها جنون پرواز من
از شکست رنگ بیرون می دهد آواز من
هست تا خوناب دل پنهان نماند راز من
همچو مژگان رازها بیپرده است از ساز من
درخور اشکی که دارم ترزبانم کردهاند
نی شناسای شرم نی انجمن آرای خیر
نی کشد بر آشیانم دل نه خاطر سوی غیر
شد نگاهم در بیابان جنون آواره سیر
سر به سنگ کعبه سایم یا قدم در راه دیر
بیسر و بیپا برون زان آستانم کردهاند
در محیط زندگی از طبع ناشادم مپرس
چون حباب افغان ز ضبط رنگ بنیادم مپرس
ز آشیان حرفی مزن از دام صیادم مپرس
بیدل از آواره گردی های ایجادم مپرس
چون نفس در بال پرواز آشیانم کردهاند
نویسنده: میر هوتک خان پوپل زایی افغان
به کوشش: فهیم هنرور
عشق آباد، ترکمنستان
برای ویبسایت شعرستان