در وفایش سینه ام فانوس شمع راز بود
صفحه ای آئینه ام آسوده حیرت ساز بود
در ز آگاهی به چشم عبرت من باز بود
شب که در بزم ادب قانون حیرتساز بود
اضطراب رنگ برهم خوردن آواز بود
عاقبت خاک وجودم گشت حسرت پایمال
شعله نظاره را افسرده مژگان خیال
آه کز آیینه ام صورت نه بست آخر مثال
دست ما و دامن حیرتکه در بزم وصال
عمر بگذشت و همان چشم ندیدن باز بود
کرد عرض رنگ و بو پابند چندین ریشه ام
موج رنگ نشه ها گل کرد از یک شیشه ام
بیخودی وضع جنون اطوار سودا پیشه ام
صافی دل کرد لوح مشق صد اندیشهام
یاد ایامی که این آیینه بیپرداز بود
این سرشک ریزش مژگان من امروز نیست
موج دریا مشربم طوفان من امروز نیست
چون سحر چاک از غمش دامان من امروز نیست
گرمی شوق جنون خواهان من امروز نیست
طفل اشکم چون شرر در سنگ آتش باز بود
عرض هستی را به کف آیینه ای فرصت کم است
چون شرر در دام وحشت یک قلم راحت کم است
باغ دل های اسیران را گل فرصت کم است
در طلسم سوختن صد انجمن عشرت کم است
شمع در انجام داغ حسرت آغاز بود
نشه ای کیفیتت می جو شد از مینای من
گرمی خویت شرر خیز است از اجزای من
شد فضای جلوه ای فکرت دل شیدای من
حیرت وصل تو گل کرد از ندامتهای من
دست برهم سوده تحریک لب غمازبود
رفتم از خود چون سحر تا از عدم جویم نشان
نیستی ایجادم عمری شد به فکر آن دهان
کرد فکر نازکم آخر رگ برگ بیان
کاستم چندانکه بستم نقش آن موی میان
ناتوانیهای منکلک خط اعجاز بود
پهلوی افتادگی چون سایه گشته بسترم
قطره آسا فیض رنگ عجز کرده گوهرم
گوشه گیری داده در آفاق قدر دیگرم
در شکنج عزلت آخرتوتیا شد پیکرم
بال وپر بر هم نهادن چنگل شهباز بود
کس خبر از گردش رنگ خزان من نداشت
اطلاع از پایه ای رفعت نشان من نداشت
آگهی یعنی ز اوج آسمان من نداشت
عشق بیپروا دماغ امتحان ما نداشت
ورنه مشت خاک ما هم قابل پرواز بود
بی قراری در جنون کوه و قار ما شکست
سنگ محرومی دل امیدوار ما شکست
حسرت دامان او قدر غبار ما شکست
دوری وصلش طلسم اعتبار ما شکست
ورنه این عجزی که می بینی غرور ناز بود
شوخی هستیست افغان عرض گلزار عدم
چون سحر بستیم بر دوش نفس بار عدم
ناله از طول امل وا کرده طومار عدم
هستی ما نیست بیدل غیر اظهار عدم
تا خموشی پرده از رخ برفکند آواز بود
نویسنده: میر هوتک خان پوپل زایی افغان
به کوشش: فهیم هنرور
عشق آباد، ترکمنستان
برای ویبسایت شعرستان