طنز منظوم
همشیره ء با عزت و با دانش و فر هنگ
تا چند کنی خلق خود و خلق مرا تنگ
دیپلوم ندارم چه کنم (فتنه فتان )
حالا که ندارم ز چی بر سر بزنم سنگ
گیرم که تو دیپلوم گرفتی دو سه تایی
بسیار دگر هم بگرفتند به نیرنگ
هر علم جهان تجربه خلق جهان است
بیهوده چرا میزنی این میخ تو بر سنگ
یک دانش فطری است دگر دانش کسبی
احساس به دور است زتعلیم به فرسنگ
در مکتب احساس نباشد سخن از علم
تو آب بکوبی به هدر در تهء هاونگ
احساس بود مایه بیداری شاعر
افسوس که گردیده خر منطق تو لنگ
گر شعر مرا شعر ندانی نظر توست
با شم به نگاه دگران مرغ شباهنگ
من پیرو افکار بسی شاعر خوبم
تو پیرو یک دسته ء مخمور می و بنگ
پیداست که تو شاعری و نام تو پنهان
اما چو تو بسیار بود زیر یکی سنگ
دانم که تو فر دا بنویسی دو سه سطری
چون عادت افغانی تو نیست بجز جنگ
حا لا بزبان وطنی سا د ه بگو یم
از گفته نا پخته نگردد سر من منگ
آئینه شد از پرتو دانش دل( مژگان)
زین روی ندارد به جبین طاقت آژنگ
مژگان ساغر شفا