شب رادچارصد گِله بودم،به جان تو
یا شعر نا تمام سرودم ، به جان تو
بیداری ام تمام نمی گشت دیر گاه
اتش زدم به بود و نبودم، به جان تو
بر خواستم نماز بخوانم سبک شوم
سهو تمام بود سجودم ، به جان تو
تا چشم خویش را به تو آیینه ساختم
خود را هزار بار ستودم ، به جان تو
بر کوره وجود خود اسپند گشته ام
برعرش رفته آتش ودودم،به جان تو
*
از دست توست
اینکه من از دست داده ام
شعر تر و هوای صعودم ، به جان تو
مژگان ساغر شفا