از زندگی و از غم ایام خسته ا م
از زاد روز خویش به ناکام خسته ام
زادم بسال چند ؟ به جوازایی مبهمی
از سال و ماه مبهم و بی نام خسته ام
عمرم ز سی گذشت و یکی دیگر پی اش
از روز ها و از شب و از شام خسته ام
“جوزا که ماه گرم و تب آلود و خسته ایست”
از گرمی و کثافت اش هر بام خسته ام
چون لاله های دشت و بیابان تشنه ای
داغم بدل نشسته از آ لام خسته ام
از آسمان و ماه و ز سیل ستاره ها
از کوثروزباده واز جام خسته ام
از چشم دل سیاه خودم در تمام عمر
از چشم سبز و ظاهر آرام خسته ام
از اتفاق سادهء جوزای سا ل پا ر
از دشمن واهریمن خود کام خسته ام
از هر چی شاعری بجهان بود یا که هست
از( مو لوی) و( حافظ) و( خیام) خسته ام
از شعر ها و از غزل و عاشقانه ها
از وحشی ستمگر بد نا م خسته ام
زادم که خار چشم عزیزان خود شوم ؟
(مژگان ساغرم ) من از این نام خسته ام
مژگان ساغر شفا