یک جنون بی رقم، معتاد می سازد مرا
مست می سازد مرا دل شاد می سازد مرا
گاه شور بیخودی را در دلم جا می دهد
گاه با نایِ غمی نا شاد می سازد مرا
گاه جاری می کند در سینه ام دریای درد
می برد تا نا کجا ، بر باد می سازد مرا
هر چه دارم می ستاند از من و با بی غمی
بی درک نابود و بی بنیاد می سازد مرا
هر شب این دیوانگی و این جنون بی رقم
گریه شیرین بی فرهاد می سازد مرا
خوب میدانم نگاه مست و بی پروای او
سردچار هرچی بادا باد می سازد مرا
در میان دفتر شعرم قدم چون می نهد
تلخ می سازد مرا فریاد می سازد مرا
شمس تبریزی من میگردد و گم میشود
د رهوای جستجو بر باد می سازد مرا
می رسم آخر به عرش کبریا از خاطرش
خانه اش آباد ، چون آباد می سازد مرا
مژگان ساغر شفا