آتش فگنده برسر بازار حادثه
باتیشه می زند به سر یار حادثه
هر بامداد پرده به خورشید می کشد
شهر مرا نموده شب تار حادثه
کابل! دلم شبیه دلت پاره میشود
ریزد هماره بر سرت آوار حادثه
ما از هوای زنده دلی دل نمی کنیم
تا کی نشسته ای پی آزار حادثه؟
تا کی سرم به نیزه هدر می دهی نهان
سر میزنی بزن به سردار حادثه
مژگان ساغر شفا