با تکه تکه ی بدنم ساز جنگ زد
همسایه سایه ی پسرم را به سنگ زد
با قدرتی که داشت شعور مرا ربود
تندیس دختران مرا با تفنگ زد
دست مرا میان النگو شکست و رفت
پای مرا میان دو زنجیری تنگ زد
با دین و حیله روح مرا هم مریض کرد
بر افتخارِ دور و برم داغ ننگ زد
همسایه سایه سر بی سقف من نشد
همرنگ مذهبش به منِ خسته رنگ زد
هی ساغرش پر است ز انگور تاک من
نوشش مباد خون مرا بیدرنګ زد
مژګان ساغر
مژگان ساغر شفا