آه ای خوشی که لب نیز خندان تو را نیاورد
نُه ماه پشت گریه نُه ماه پشت اندوه
همزاد کودکیام مامان تو را نیاورد
اسب آمد و پدر را در رنج نان خود برد
نانی که زندهگی داد این نان تو را نیاورد
من رنج زندهگی را در چای داغ کشتم
ای طعم زندهگانی فنجان تو را نیاورد
مجرم شدم که شاید زندانیِ تو باشم
ای مرگ ای تحمل! زندان تو را نیاورد
ایمان بیاوریم که از هم جدا بمانیم
ایمان فقط تو را برد، ایمان تو را نیاورد!
تمنا توانگر