مرهم چه کرده است در اینجا برای تو؟
تنهایی شگفت تو را بال داده است
تنهایی همیشهگی چشمهای تو
هرکس به هرکجا خبر از عشق میگرفت
میدید عشق سر زده از ناکجای تو
برق طلای تاج تو یادم نمیرود
آن پیش مرگها که غمت را به جای تو
خوردند زهر را که بمانی برای شان
یک یاد مانده است از آنها برای تو
شهزاده نیستی نه خدایی نکن برو!
از یاد برده است غمت را خدای تو
اکنون بهای شیر تو یک عده مست و پست
آن جامها که خورد بههم خون بهای تو
جای هزار سینه به سر پیری خرفت
تنها کسی که خم شده اکنون به پای تو
تمنا توانگر