‍ در گلویم نشسته‌ای ای بغض،

‍ در گلویم نشسته‌ای ای بغض،
استخوان بودنت نشد باور
ای زبان تمام عاشق‌ها
بی‌زبان بودنت نشد باور
گرگ بودم و اعتماد تو بود
ختم خوب درنده‌گی هایم
کوه‌ها ساده ساده می‌گویند
که شبان بودنت نشد باور
تیره‌گی در سکوت جاری شد
و نقاب تو از غرور افتاد
ای که پنهان‌تر از خدا بودی
این عیان بودنت نشد باور
پشت خالی من که می‌بینی
گور خورشیدهای نامرد است
ای‌که با من همیشه بودی با ـ
دیگران بودنت نشد باور
مرد عیار کوچه‌های غریب
پدر خوب بچه‌های غریب
ای جوان‌مردتر از هر مردی
ناجوان بودنت نشد باور!

تمنا توانگر

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *