تمام رنگهایی را که چیدم رفته از دستم
خدای من کلیدم بود وقتی راه میرفتم
خودم را بردم از یادم، کلیدم رفته از دستم
امیدی نیست بر دوشم پس از یک عمر تن بودن
پس از یک عمر زن بودن امیدم رفته از دستم!
تلنگر میزند بوسه به جسم کهنهی یک زن
جوانی را دویدم تا رسیدم، رفته از دستم
کشیدم رنجهایی را که در خونم نمیگنجد
همان خوابی که با خونم کشیدم رفته از دستم!
تمنا توانگر