‍به خاطر تمام شش صبح‌های تابستانی متاسفم

‍به خاطر تمام شش صبح‌های تابستانی متاسفم
که به جای دویدن در خیابان روبروی آینه نشستم و یک ساعت مشغول کمرنگ کردن لکه‌ی تیره‌ی روی گونه‌ام شدم
چه می‌شد ای عمر و جوانی که با موهای کوتاه بلند و با سیاه طبیعی چشم‌هایم و با گلابی کم‌رنگ لب‌هایم جلد گندمی‌ام را به گندم‌زار می‌بردم؟!
چه می‌شد ای آینه که اینقدر وبال گردن من نبودی ؟!
حسرت کش نوجوانی‌ام هستم که به خاطر لباس‌های کهنه‌ام نتوانستم لذتش را ببرم و جوانی‌ام که در زیر انباری از مواد آرایشی پنهان شد؟!
آه ای آرزوی لباس نو
ای آرزوی جلد شفاف
ای زیبایی دخترانه
تو چه بودی که عمرم را به پای تو ریختم؟!
من از مردمی که مرا بدون آرایش نمی‌پذیرند بیزارم
من از چشم‌هایی که نمی‌گذارند به دلم لباس بپوشم بدم می‌آید.
من از تنی که باید عمری از زیر دستگاه‌های شیمیایی عبورش دهم و با وسواس مواظبش باشم و آخر سر دو دستی به مردی تقدیمش کنم متنفرم
ای دفترچه‌ی زنده‌گی که هیچ نقشی روی صفحه‌ات نکشیدم آنقدر که با قلم ابرو روی ابروهایم نقاشی کردم تا آبرویم نرود!
بدهکار تمام کتاب‌هایی هستم که ننوشتم‌شان
که در روز قیامت یک به یک این کتاب‌های نوشته نشده یخن مرا خواهند گرفت و بر صورت پر آرایش نخ کرده و ابروان تتو کرده‌ام آب دهان روا خواهند داشت!

روز نویسی ‌های ‌تمنا‌توانگر
تمنا توانگر

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *