دخترک نشسته است لب پنجره به ناز.
خورشید بر سر برهنهاش میتابد، آفتاب از این همه برهنهگی عُق میزند.
دخترک لب پنجره نشسته است؛
باد از راه میرسد؛
باد گیسوی دخترک را آورده است.
باد شکوهکنان:
«ای دخترک سر به هوا!
این همه گیسوی رها را من نبردهام؛
از چه در چهارسوی هستی تار تار گیسو رها باید باشد؟»
دخترک به خنده گفت:
«چه کنم این گیسو را؟ که چون در سر من بود؛ سرِ من نداشت؛
چه کنم این گیسو را؟ که چون در سر من بود، پریشان بود.
گیسویی که چون سهم سرم بود؛ خریدار نداشت؛
اکنون که سهم کوه و بیابان است؛ کجاست خریدارش؟!»
برو ای باد!
ای آشنای دیرین گیسوی من!
برو!
دل به گیسوی دگر بند!…
تمنا توانگر