خدای ناز و طنازی؛ اما به جای آنکه جوانی و لطافتم را به زندهگی و خاک مرگ بسپارم از لطافت دخترانهام لباسی فاخر برای تن پوشی کلماتم عاریت گرفتهام.
پوست صورتم زمخت است، موهایم فر و خشن
قدمهایم درشت و سریع، در چشمهایم هیچ آهویی نمیخرامد و در قامتم هیچ سروی سبز نمیشود؛ اما کلماتم لطیف و نازک خیالاند!
سوی چشمهایم را از چهار سو گرفتهام و بر جادهی خط به خطی کتابم بخشیدهام، من آنقدر کلمه دیدهام و کلمه چیدهام که از فرط نابینایی جهان رنگارنگ، چشمهایم را پشت قاب شیشهای محبوس ساختم.
از تمام بالشهای پر قو بالش من کتابهای لطیفخیال سختجسم هستند.
خواب من رویاییترین خواب جهان است
زندهگی من گوشهی طلایی هستیست
خلوت من دنج خوش صفای تنهاییست
زیبایی من معجزهی به تمام معنا است
من یک نویسنده هستم!
تمنا توانگر