دست و دهان من؛
و مخصوصاً دهان من؛
منتظرانی دارد!
ـ که یکی تو هستی و غیر از تو کسی نیست!
نشستهای سالهاست روبهروی من!
سالهاست کار ات را وِل کردهای؛
دستبهکار چشمدوختن، به دهان من شدهای.
باری هزاربار حرکت لبهای مرا شمردهای
و سپس با کلماتی که از لبهایم میافتند؛ آب طلا ساختهای
و کتیبههای رازناک عشق و شکوه زندهگی را دستآویز نمودهای برای روزگاران دور و دیر آدمها.
منتظر دهان منی تا جملهیی بگویم؛
تا به سادهترین شکل و با شکوهترین شکل انسانی؛ آن را بنویسی.
منتظر دهان منی.
دهان؟!
ـ این پنجرهی بازی که هر روز پرندهگان عجیبی را به هوا پرواز میدهد.
ـ دهان این بام پرواز پرندهگان تلخ و پرندهگان شیرین؛
پرندهگان زخم شمشیر…
عمریست چشم به دهان من دوختهای
تا لب به هم زنم
و تو…
ناگهان بپری!
تمنا توانگر