کمینگاه جنون

کمینگاه جنون
در اینجا کس نمی فهمد زبان صحبت ما را
مگر ایینه دریابد حدیث حیرت ما را
سزد گر اشک لرزان و نگاه آرزو گویند
به جانان با زبان بی زبانی حالت ما را
نهانی با خیالت بزم ما ایینه بندان بود
به هم زد دود آه دل صفای خلوت ما را

خزان گلچین کند این باغهای حسرت ما را
نمی سازند با این تنگنای عالم هستی
بلند است آشیان مرغان اوج همت ما را
سری بر زانوی غم داشتم در کنج تنهایی
کمینگاه جنون کردی مقام عزلت ما را
سپیده آیینه ها
چنین که جلوه کنان درکنار آینه ای
گل شکفته ی صبح و بهار آینه ای
نگاه و حیرت آیینه محو جلوه ی توست
سپیده سحر شام تار آینه ای
ز نقش روی تو روشن شود شبان غمش
فروغ دیده ی شب زنده دار آینه ای
به گیسوان سیاهت شکست غم مرساد
که سرمه ی نگه بی غبار آینه ای
تو را به کام رقیبان کجا توانم دید
دریغ ایدم ای گل که یار آینه ای
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *