تبعیدی

تبعیدی

من گم شدم، تو گم شدی، او بی‌گمان گم شد!
نامش چه بود آرامشی که ناگهان گم شد؟

یادم نمی‌آید چه بودم، چیستم حالا؟
یک تکّه از من هر کجا گرد جهان گم شد

شاید تو را ای بی‌خیالی! سال‌های پیش –
آوارگی از من گرفت و راه مان گم شد

یادم نمی‌آید…تو را قاچاقچی شاید –
از من جدا کرد آن شب و خود از میان گم شد

شاید که بین آب‌های تشنهٔ یونان
لغزید انگشتانت از دستم…زمان گم شد!

دریا زمین را یکسره بلعیده بود انگار
لشکرکشی کرد ابر و دیدم آسمان گم شد

یک پیرمرد خسته شد طفل درون من
شور جوانی هم نفهمیدم چه‌سان گم شد

تبعیدی که گردباد جبر او را برد
خاکستری که در دل آتشفشان گم شد

در من قراری بود اگر کرده فرار اکنون
از بدو پیدایش گمانم آشیان گم شد

شاید وطن، آری همان آرامش جاری
اصلی‌ترین هستی من بود و همان گم شد

سهراب سیرت

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *