خاکش بکن و امشب از یاد ببر او را
بر اسبِ نفسداغِ فریاد سوارش کن
شلاق بزن ای آه! فریاد! ببر او را
پیچانده تمامش را در لای لحاف دود
آوردیاش آواره، معتاد ببر او را
پلکی بزن و یکسر از زلزلهها بگذر
ای خانهخراب! اینبار آباد ببر او را
خاکستر غمناکی از هستی من باقیست
از بلخ بگیر ای باد! بغداد ببر او را
در بزکشیات تنها گوسالهگیاش بس بود
در دایرهات نعشی افتاد ببر او را
او کیست، تویی یا من؟ من کیستم او یا تو؟
از بند «من» و «تو»ها آزاد ببر «او» را
سهراب سیرت