دیدیم، وحشت آمد و لبخند کوچ کرد
اوقات تلخ ماند بهما، قند کوچ کرد
اهریمنان که یکسره در شهر ریختند
از کوچه کوچه کوچه خداوند کوچ کرد
از خانهها «امید» و «تمنا» ربوده شد
«پروانه» سوخت، «خاطره» هرچند کوچ کرد
دیدیم، سازها خفه شد، نغمهها شکست
سوز از گلوی هرچه هنرمند کوچ کرد
دیدیم ناگهان که خیالات خوب مان
از سر پرید و حس خوشایند کوچ کرد
آنچه که ماند بوتهٔ تریاک بود و بنگ
از ریشه، خیر و برکت هلمند کوچ کرد
«شعر» از شکوه بلخ مهاجر شد، ای دریغ!
شور از رگان شهر برومند کوچ کرد
آموی بیقرار به کولاب رهسپار…
البرز خسته سوی دماوند کوچ کرد
شلاق خورد «عشق» به جرم فقط خودش!
گل را به باغ اجازه ندادند، کوچ کرد!
سهراب سیرت