فقط سکوت تنیده است بین چنبرهام
خودم درون خودم دفن کردهام خود را
بدل شده است جبینم، به سنگ مقبرهام!
…که حرفهای نگفته برای خود دارم!
کجاست آینهٔ من؟ کجاست پنجرهام؟
دلم گرفت از این گرگهای انساندوست
که با ترحم شان میکنند مسخرهام
به جای اشک فروریخت مژّه از چشمم
تمام سال که پاییز بود منظرهام
تمام ماه، هلال و تمام شب، زوزه
تمام روز سراسیمه مثل شبپرهام
هراسم از ننوشتن، هراس از مرگ است
که خون من کلمات است و جانٍ پیکرهام
ولی چه چاره که در چنگ غربت افتادم
دهان و دست مرا بسته است «تذکره»ام
سهراب سیرت