از همان راه که میآمدم آن راه نبود
ابر بود ابر سراسر خبر از ماه نبود
ابر بود ابر، نه آن تخت سلیمان که نبود!
چه بدانم که کجا بُرد که دلخواه نبود
شَبَحی بودم، در شهر پراکنده و شهر
شهر امنی به من و باقی اشباح نبود
شهر من گور رفیقان جوانم گردید
شام اگر بود “مزارم” به سحرگاه نبود
لاله زاری که وطن بود، وطن گر چه نبود
یا اگر بود سحرگاه، به بیگاه نبود
بقچهی اشک من آنروز که بر خاک افتاد
هیچکس از سفر دور من آگاه نبود
ناگهان در گودی “کلّهملاق” افتادم
تشنه بودم مگر آبی تهِ آن چاه نبود
ابر بود ابر سراسر که سراسر بود ابر
آه بود آه سراپا به جز از آه نبود…
سهراب سیرت