کوه غمهای مرا دانهی ارزن دیدی
وسعت درد مرا یک سر سوزن دیدی
دلِ من بود، همان روز میان بازار
«قوغ»هایی که تو در کورهی آهن دیدی
گریه کردم مگر این بار تمامش خون بود
«رنگ ناخن» زدی از خون من و خندیدی
کم زدن، گپ نزدن، قهرشدنها کم بود
که مرا لایق یک بار ندیدن…دیدی
روزها شاهد افسردگی و رنج من است
غچییی را که پریشان سرِ آنتن دیدی
خواب دیدم که به تنگ آمده ایوب از من
داد میزد:”متعفن شدهای! گندیدی!”
گله از خویش کن آنروز که «سهراب»ات را
با کسی دیگر اگر دستبهگردن دیدی
سهراب سیرت