گریه آمد سر خود را سر زانویم ماند
دید تنهاستم آوارگی از راه رسید
گردبادی بغلم کرد و درآنسویم ماند
شانهام خانهی غربت شد و من خانهبهدوش
اضطراب آمد و سنگی به ترازویم ماند
آه، بر گردنم آهسته همین که پیچید
بغض بوسید مرا داغش بر رویم ماند
شادمانی همگی جن شد و من بسمالله
رنج، تعویذ بلا گشت به بازویم ماند
بید مجنون سر من دست کشید و خندید
تاب بیتابی از آن روز که بر مویم ماند
ابروانم که شدند ابر، دو چشمم چشمه-
تندر و صاعقه حیران به هیاهویم ماند
روی بستر کلمات آمد و نبضم را دید
غزل تلخ دگر بر رف دارویم ماند
سهراب سیرت