روز بازار خون

روز بازار خون

خواب بد نیست آن‌چه می‌بینیم
قصهٔ زنده ماندن و مرگ است
با خزانٍ تصادفی چه کند –
آن که هم‌سرنوشت یک برگ است؟

گور، پرچم، گلوله، دود، کفن
به من این‌ها وطن نبود؟‌ وطن!
کیستند این جماعت جانی؟
زامبی‌‌مشربند و اهل لجن

چیست در چار سوی ما اکنون؟
بغض،‌ سرکوب، خشم، بیزاری!
«توبه» زیر شکنجه سود نداشت
پیش از آن اعتراف اجباری

روز بازار خون رسید و همه –
خودبه‌خود هر کنار عرضه شدیم
گرگ همسایه در معامله بود
خسته و سوگوار عرضه شدیم

این چه بازی بی‌سرانجام است؟
راستی باختیم یا بردیم؟
های ای خصم! فکر پوچ نکن!
که همه گم شدیم یا مردیم

یک نفس هم اگر که باقی بود
در دل امید روشنایی هست
هر تپش با غرور و آزادی
نبض ما را که آشنایی هست

سهراب سیرت

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *