شدم من تیره و گویم که من از رنگ بیزارم
زمانی قصه های مردم این شهر زیبا بود
ولی حالا من از حرف و من از آهنگ بیزارم
ز بس مردم زدن بر شیشه ام سنگی که من حالا
از این خاک و از این خاشاک و از این سنگ بیزارم
ببر قلیون و دود ات را به سمت مردم دیگر
خدا شاهد من از تریاک و من از بنگ بیزارم
به من گفتی چرا حرفی نمیگویی، ببین جانم
من از حرفی که من را میکند دلتنگ بیزارم
طلحه مهاجر