تن خود را برای توته ای از نان میفروشد
کسی را میشناسم در جهان آرام و بی باک است
برای شادی بیگانگان فرمان میفروشد
کسی را میشناسم از برای لقمه ای نانی
پریشان است و از ناچار او دندان میفروشد
کسی را میشناسم از خدا میگوید او اما
به مشتی سیم و زر وجدان و هم ایمان میفروشد
کسی را میشناسم از شجاعت حرف ها دارد
ولی از پشت سر میدان و هم پیمان میفروشد
کسی را میشناسم از کرامت قصه ها دارد
ولی چون آدم دیوانه او انسان میفروشد
طلحه مهاجر