انگشت روی زخم زلیخا نمیگذاشت
در لحظه خروج از آن چاه پُر ز درد
میرفت و خاطرات حزین جا نمیگذاشت
وقتی قدم به قصر زلیخا نهاد کاش
خوبان مصر را به تماشا نمیگذاشت
وآنگه سخن ز عشق و محبت شروع شد
میرفت و قصه را به درازا نمیگذاشت
میگفت زنده ام شده ام آن عزیز مصر
يعقوب و کلبه را به تمنا نمیگذاشت
طلحه مهاجر