زده ام بر رخ خود تیره نقابی که مپرس
گشته ام وز غم او خانه خرابی که مپرس
رفته ام تا دم قبر و بخدا چوبه دار
دیده ام رنج و غم و درد و عذابی که مپرس
تو بگو از من آواره چه او میخواهد
شده این دل بخدا زار و کبابی که مپرس
من چه گویم که دلم ساده و هم خالی است
رفته ام تا دم آن موج و سرابی که مپرس
بس که من خسته شدم در ره آن ماه شبان
زده ام جرعه وز آن کهنه شرابی که مپرس
طلحه مهاجر