سر به صحرا زده ام پاک چو مجنون شده ام
جرم من بوسه زدن بر رُخ و رخسار تو بود
بعد آن بند قفس گشته و مظنون شده ام
چه سوالی که تو داری ، منم هشیار به قطع ؟
نه عزیزم، بخدا زار چو مفتون شده ام
شعر من بسته به آن زلف پریشان تو بود
زلف آشفته چه شد ؟ باز بی مضمون شده ام
بعد این ترس تو و باک ز افلاکم نیست
من که رسوای بشر ، عالم و گردون شده ام
طلحه مهاجر