من که کافر نیستم از دین و ایمان دم بزن
من نمیدانم چرا درب مکاتب بسته است
قصه را بگذار و از اسرار پنهان دم بزن
ما سوار کشتی نوحیم و منزل مبهم است
کشتی را بگذار و از باران و طوفان دم بزن
من درون چاهم و دستم به دامان خدا
یوسف گم گشته ام از ملک کنعان دم بزن
روز من مثل شب یلدا چو پایان نیست نیست
آه از عمری که بربادست و تاوان دم بزن
طلحه مهاجر