تا بگویم ماه تابان در خودش پیچید و رفت
تا بپرسم قصه را وآن خاطرات عاشقی
وصلت ما را به تیغ مژه اش ببرید و رفت
من سخن گفتم ندانستم چرا آن دل نگار
زیر لب چیزی بگفت و ناگهان لرزید و رفت
یار من میخانه آمد گرچه با من قهر بود
از می میخانه او یک جرعه ای نوشید و رفت
من که میترسم نمیگویم ولی این بنده را
آمد و با بوسه ای جانانه او بوسید و رفت
طلحه مهاجر