ستارۀ عشق و امید

ستارۀ عشق و امید

گویند هر کسی که بزیر سپهر زیست
او را در آسمان درخشان ستاره ایست
تا آن ستاره روشن و تابنده باشدش
او را هم از تباهی و هم مرگ چاره ایست

گر آن ستاره افتد و خاموش گرددش
او را چراغ زندگی خاموش می شود
از خاطر زمانه و از دفتر حیات
چون خاطرات مرده فراموش می شود

هرگز در آسمان چنین …* نیست
انسان مگو که بندۀ چرخ و ستاره هاست
اندر سپهر هستی خود برتر از همه
خود کارساز و سازگر جمله چاره هاست

به نیروئی که دشمن امید و آرزوست
از ما به کبر و ناز رسانید این پیام:
خواهی کُشی، برو مه و خورشید را بکُش
اندر جهان دل نتوان آوری تو شام

آری ستارۀ دیگری هست در جهان
کاندر سپهر هستی انسان دمیده است
اندر نهاد سینۀ پر آرزوی وی
تابان و جاودان ز دل سر کشیده است

این آن ستاره است که آن را زوال نیست
جاوید می درخشد و هستیش سرمدیست
هر چشمکی که می زند، آن برق خنده ایست
الهامش شادمانی و پیغامش زندگیست

این آن ستاره نیست که چون روز آفتاب
سر برکشد، نهان شود از نظر همی
یا همچو مه غبار پذیرد ز هاله ای
آید به چشم روشن ما خیره تر همی

این آن ستاره نیست کش ابر سیه کند
از دیده های روشن عشاق ناپدید
این آن ستاره ایست که در پرتو فروغش
راز نهان هستی عاشق شود پدید

این آن ستاره ایست که اندر دل زنان
زیبا همی درخشد و جاوید می شود
مردش بنام عشق و محبت شناخته است
در قلب مرد نام وی امید می شود

اندر دل من آیت شهوات ایزدیست
تابان و بافروغ چون خورشید کبر و ناز
آزاد جز ز بندگی عشق راستین
جز عشق تو ز هرچه خدا داد بی نیاز.

*خوانده نشد.

عبدالرحمن پژواک

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *