من با تو

من با تو

گر بپرسی چه من همی خواهم؟
گویمت جز وطن نمی خواهم
گر بپرسی زمن چه می خواهم؟
اندر آن یک سخن نمی خواهم
آنچه از من وطن نمی خواهد
منش هم از وطن نمی خواهم!
آنچه خواهند مردمان از غیر
منش از خویشتن نمی خواهم
از قماشی که اجنبی بدهد
من شهیدم، کفن نمی خواهم
از لباسی که مال غیر بود
عار دارم، به تن نمی خواهم
باده در جام مه ز ساقی غیر
باشد ار از پرن نمی خواهم
آهوی وحشی دیار خودم
نافهء از ختن نمی خواهم
شرزه شیر ستیغ کهسارم
بیشۀ در دمن نمی خواهم
آن عقابم که آشیان خویش
در میان لجن نمی خواهم
نیست کاذب چو صبح صادق من
مدد از یاسمن نمی خواهم
زر جز از رنگ برگهای خزان
سیم جز نسترن نمی خواهم
از تلامیذ نیک رحمانم
دانش اهرمن نمی خواهم
نزد من این زمان بسی کهن است
هیچ ازین ز من نمی خواهم
چون زمان خودم بسی دور است
هیچ ازین ز من نمی خواهم
من توام، تو منی و من با تو
هرگز این تو و من نمی خواهم.

عبدالرحمن پژواک

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *