فرا گرفته چنان لاله روی صحرا را
که چشم سرخ شد از آن غزال رعنا را
ستاک لاله نماید چو خامۀ بهزاد
دمن گرفته بخود رنگ نقش مانا را
نسیم دشت چو بر لاله میدمد گویی
که میدهند به مریم دم مسیحا را
سپید لاله چو چشم پیمبر و گل سرخ
به بر چو پیرهن یوسف است صحرا را
یمن شده است دمن از عقیق لالۀ سرخ
به آب لعل فرو شسته اند پهنا را
تو گویی اخگر روشن ز آسمان بارید
که سوخته است به چند جای، سرخ دیبا را
فراهم آمده در پای پاروپامیزاد
به زرد جامه نگر ریشیان دانا را
به برگ لالۀ رنگین و بر صحیفۀ دشت
به زعفران بنبشته سرود ویدا را
به رامش و به نیایش به مستی و به سرور
نهاده اند بسر تشتهای هوما را
به ساز زهره هماهنگ کرده است بهار
سرود مست طربزای کبک صحرا را
به دشت گویی که زرتشت از آسمان کرده
به جشن آذری مهمان اهورمزدا را
به روی خوان زمرد ز لاله چیده قدح
چنانکه ایزد از اختر بساط مینا را
بسیط باغ چو برزین و نوبهار شده است
در آن گشوده مغان مصحف اوستا را
به سبزجامه غلامان، چو مجمر آتش
جهان گرفته مگر کیش گبر و ترسا را
کنیزکان بدخشی به کف گرفته به ناز
ز لعلهای فروزان چراغ حمرا را
بلند کرده بهر سو درفشهای قزل
که برگزار نمایند جشن یاما را
سکندری مگر از راه دشت کرده گذر؟
که ریخته است درین پهنه خون دارا را؟
ستاده لالهء سرخ و سپید، در صحرا
بیاد می دهدم یوسف و زلیخا را
یکی ز ترس سپید و یکی ز شهوت سرخ
فگنده اند سوی آسمان سرها را
چراغ غژدی نشینان شبان، و لاله به روز
چو کهکشان نموده بسیط غبرا را
به روز لاله ببینی، چنانکه در دل شب
فروغ آتش کوچی دشتپیما را
اگر ندیده ای گُلگشت دختر کوچی
به نوبهار ببایست دید صحرا را
چه دیده ای ز غزالان مست صحرایی
ندیده ای اگر این مهوشان عذرا را؟
چه شد که باز بهار آمد و جهان زیباست
کسی به باده صلایی نمیزند ما را؟
چه شد که هیچیک از دلبران مهوش شهر
تفقدی نکند عاشقان تنها را؟
فروغ شمع خراباتیان خموش شده است
به روی پیر مغان بسته اند درها را
مرا به جانب صحرا نمی دهد کس ره
به شهر کس ندهد ره نسیم صحرا را
غریب آنکه غریبم به شهر خویش که من
به پاس آن زده ام پشت پای دنیا را
اگر به جانب صحرا گذر کنی روزی
بیاد آر تو مرغان رشته بر پا را
بیا که کعبۀ دل را نکرده اند خراب
هنوز، تا نپرستیم روی زیبا را
نکرده بندگی بندگان و آزادیم
هر اهرمن که خدا شد، خدا نشد ما را
جهان خدای نگردد خدای کشور دل
به دست جم نسپردند جام دلها را
به جز گروۀ خداناپرست سامریکیش
به هر شبان نسپارد عصای موسا را
اگر به دست نیاید هوای آزادی
چنان که باد، اسیران بادپیما را
نمی توان به قفس داشت روح آزادان
که در مزار نکردند جا مسیحا را
نبینی آنکه چو دیوانه می شود سیلاب
نمی شود که به زنجیر بست دریا را
نگفته ایم که چشمی به زیر ابرویست
که کس نمی شنود حرفهای بیجا را
اگر هزار مُهر بر لب و دهن بنهند
کسی ز ما نتواند گرفت ایما را
به کُرسی کس ننشانده سخن ز من بهتر
اگرچه جای نمانده چنین سخنها را
به شعر من چو رسی گر رسی به داد سخن
گزار لفظ مرا و بگیر معنا را
اگر خوش و به تنهایی باده مینوشم
غنیمت است که خوش قلقلیست مینا را
شرنگ بود می دوش، بادۀ امروز
خدا کند که ننوشیم جام فردا را
تعدادی از لغات آمده در این شعر:
سِتاک (استاک، استاخ، ستاخ): شاخۀ نورسته، شاخۀ راست درخت
خامَه: قلم نی، ابریشم خام، چربی که از شیر خام گرفته می شود.
دمن: دامن، دامان، دامنه
مانا (مان): مانند، نظیر، مثل، به معنی همانا و گویی و پنداری نیز گفته شده.
مانا (مانی) نقاش مشهورکه در زمان شاپور اول ادعای پیغمبری کرد و کتابی به نام ارژنگ آورد. شاپور ابتدا به او گروید لیکن بعد دوباره به کیش زردشتی برگشت. مانی از آریانا به چین رفت. بعد از شاپور پسر او هرمز مانی را دوباره به وطن خواست و در قصر خود پناه داد. پس از او بهرام اول به سلطنت رسید و امر کرد پوست از تن مانی بکنند و پر از کاه کرده برای تماشای مردم بگذارند.
عَقِیق: یک قسم کوارتز بی شکل به رنگ های گوناگون. مرغوب ترین آن به رنگ سرخ یا آلوبالویی. مانند احجار قیمتی در زیورات بکار میرود.
دِیبا (دیباه، دیبه، دیباج): پارچهء ابریشمی رنگین
ريشيان: جمع ريشی است. ریشی واژه سانسکریت است و معنای شخص مقدس را دارد . ريشيان رهبران مذهبی (هم زن و هم مرد يعنی ريشی مرد و ريشی زن) يا دانايان دورۀ ويدايی بوده اند. (با تشکر از حمید عبیدی)
صَحِیفَه: نامه، ورق کتاب، کتاب کوچک، روزنامه
ویدا: سرودی از کتاب اوستا
رامش (رامشت، رامشک): آرامش، آسودگی، سرود و آواز و شادی و طرب نیز گفته شده.
رامشگاه: آرامشگاه، جای آرامش و طرب.
تشت: ظرف بزرگ فلزی. به عربی طشت یا طست.
هُوم: گیاهی است دارای ساقۀ کوتاه و پرگره که شیرۀ سفید دارد و در کوههای آریانا افغانستان میروید. ساقۀ آن را موبد هنگام تلاوت آیات کتاب اوستا میکوبید و شیرۀ آن را با آب زور مخلوط میکرد و شربت هوما بدست می آمد. (با درود به روان پاک استاد عتیق الله پژواک)
هَوم: گیاهی است دارای شاخههای بی برگ و پر گره. ریشه اش باریک و ضعیف. سم شدیدی دارد. میگویند اگر حربه ای را با آب آن آلوده کنند، ایجاد زخم با آن باعث هلاکت فوری میشود.
زهره: ناهید، ونوس، یکی از نزدیکترین سیارات به زمین که بعد از عطارد واقع شده. قدما زهره را سعد می دانستند و به خنیاگری نسبت میدادند و زهره را خنیاگر فلک گفته اند.
زردشت: پیامبر برخاسته از بلخ و بنیان گذار آیین زردشتی
آذر: آتش و نیز نام روز نهم از ماه نهم سال خورشیدی (قوس)، مردم آریانا در این ماه این روز را جشن میگرفتند و آن را آذر روز و آذرگان و آذر جشن هم گفته اند.
اَهُورامزدا: خدای یکتا. مرکب از اهورا به معنی سرور بزرگ، خداوند و مزدا به معنی دانای بزرگ، دانای کل.
اِیزَد: خدا، خدای یکتا و به معنی فرشته، جمع آن ایزدان.
ایزدپناه: کسی که به خدا پناه ببرد و در پناه خدا باشد.
مینا: آبگینه، آبگینه یا چیز دیگر که آن را با لاجورد و طلا و نقره و جواهر نقاشی کرده باشند. نوعی رنگ یا لعاب آبی رنگ برای نقاشی و تزیین ظروف نقره و طلا. مینافام آبی رنگ را گویند.
مینا اسم نوعی پرنده هم است و مینا پوستۀ سفید رنگ دندان را نیز گویند.
بسیط: گسترده، فراخ، وسیع، ساده، بی تکلف، خالص و خلاف مرکب.
بسیطه: سطح زمین و هر آنچه که هموار و گسترده باشد.
بَرزِین: نام آتشکده ای در آریانای قدیم و افغانستان امروز که آن را آذربرزین و آتش برزین و آذربرزین مهر نیز گفته اند.
نوبهار: آغاز فصل بهار و اسم آتشکدهء زردشتیان در آریانای قدیم و افغانستان امروز.
مَصحَف: کتاب، نامه ها و اوراقی که آنها را در یک جلد جمع کرده باشند. به معنی قرآن مجید هم آمده. جمع آن مصاحف.
مجمر (مجمره): بخوردان، عودسوز، آتشدان.
گَبر: زردشتی مذهب. این نام بعد از اسلام به زردشتیان داده شده است.
ترسا: عیسوی مذهب. جمع آن ترسایان
حَمرا: مونث احمر، سرخرنگ، زن سرخروی. شدت گرما و سال سخت و قحط را نیز گویند.
قِزِل: سرخ. به معنی طلا و رنگ طلایی نیز گفته شده.
یاما (یما): یما که او را جمشید (جم، جمشاسب) نیز نامیده اند، پسر طهمورث چهارمین پادشاهء سلسلۀ پیشدادی که در بلخ باستان جشن نوروز را در اولین روز بهار بنیاد نهاد. بنابر داستان شاهنامه یما هفتصد سال پادشاهی کرد.
دارا: داریوش سوم. اشاره به داستان دارا و اسکندر. اسکندر ماخوذ از کلمهء اروپایی آلکساندر، اسم پسر فیلیپ پادشاه مقدونیه که به عزم فتح هند با چهل هزار سپاهی به پارس حمله کرد و در ۳۳۱ پیش از میلاد داریوش را شکست داد و قصر با شکوۀ او را آتش زد. اسکندر سپس به آریانا آمد و شکست خورد. داستان شکست او را استاد پژواک در شعر مشهور “مردان پاروپامیزاد” به نظم در آورده است.
غَبرا: مونث اغبر، به معنی گردآلود و خاکی رنگ، زمین.
عذرا: بکر، دوشیزه، گوهر ناسفته، جمع آن عذاری و عذراوات. اسم دختر را نیز عذرا گذارند. داستان وامق و عذرا مشهور است.
اهرمن (اهریمن، آهرمن، آهریمن، آهریمه، آهرن، آهرامن، اهریمه، اهرن): در آیین زردشتی رهنمای بدی، شر، فساد، تاریکی، ناخوشی و پلیدی.
سامری کیش: گوساله پرست
شَرَنگ: زهر، سم، هر چیز تلخ، حنظل.
عبدالرحمن پژواک