آوازه ى پير مغان
افسانه شد، افسانه شد
خضر ره از بيهودگى
ديوانه شد، ديوانه شد
ساقى به گردش هاى جام
در بزمها مجبور نى
رندان مغرب كشته را
رسم كهن منظور نى
آهو وشان عصر را
راه خراباتى كجا؟
و آن خرقه بازان را دگر
كيش مناجاتى كجا؟
بر راه و رسم باستان
پيمانه كو، پيمانه كو؟
آن چنگ و عود و مجمره
آن رقص بيباكانه كو؟
رود و سرود و نقل و مى
با دف و تار و چنگ و نى
مردند و جز نامى نه ماند
از بلخ و نيشاپور و رى
از معجز آخر زمان
زاهد سياست باز شد
پير مغان از هرزه گى
با محتسب همراز شد
ديگر نه درد آشام ها
نى محتسب، نى دامها
نى خرقه ى تقوا گرو
در كوچه ى بدنامها
دل فارغ از دلبر شده
بتخانه بى آذر شده
در عهد ما سرگشتگان
كار جهان ديگر شده
ياران من، ميخانه كو؟
يك فتنه فتانه كو؟
در جوش اين افسردگى
يك بازى رندانه كو؟
سلیمان لایق