غريد سيل و از ره صحراگذشت و رفت
صحرا نورد حادثه بى پا نميشود
در كارگاه خلقت اين دير ديرپا
آنجا كه شور آمدن و رفتن سفر،
پابند زندگيست
هر ذره جاودانه خرشيد آتشست
آن آتشيكه نام ورا عشق گفته اند،
زانروى
آن بوسه ها كه بررخ دوشيزگان زديم
مهر محبت است كه بيجا نه ميشود
وآن هاى و هوى مستى من چون غريو موج
تا ساحليكه رود زمان است و زندگى
محكوم بى زبانى شبها نه ميشود
آن شعله هاى سرزده از سينه زمان
در آتشين مزاجىِ پيكار زندگى
پابند سرد جانى دنيا نه ميشود.
هرگز، هرگز!
سلیمان لایق