خیزید و سوی عالم علوی سفر کنید
یک سر بپر همت ازین دامگاه دیو
چون مرغ بر پریده مقر بر قمر کنید
تا کی ز بهر تربیت جسم تیرهروی
جان را هبا کنید و خرد را هدر کنید
جانی کمال یافته در پردهٔ شما
وانگه شما حدیث تن مختصر کنید
عیسا نشسته پیش شما و آنگه از هوس
دلتان دهد که بندگی سم خر کنید
تا کی مشام و کام و لب و چشم و گوش را
هر روز شاهراه دگر شور و شر کنید
بر بام هفتمین فلک بر شوید اگر
یک لحظه قصد بستن این پنج در کنید
مالی که پایمال عزیزان حضرتست
آن را همی ز حرص چرا تاج سر کنید
خواهید تا شوید پذیرای در لطف
خود را به سان جزع و صدف کور و کر کنید
این روحهای پاک درین تودههای خاک
تا کی چنین چو اهل سقر مستقر کنید
از حال آن سرای جلال از زبان حال
واماندگان حرص و حسد را خبر کنید
ورنه ز آسمان خرد آفتابوار
این خاک را به مرتبه یاقوت و زر کنید
دیریست تا سپیدهٔ محشر همی دمد
ای زنده زادگان سر ازین خاک برکنید
در خاک لعل زر شده هرگز ندیدهاید
در گور این جوان گرامی نظر کنید
خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین
میر و امام امت سیف المناظرین
میری که تا بر اهل معانی امیر بود
ز ایمانش تاج بود وز عقلش سریر بود
رایش نه رای بود که صدر سپهر بود
رویش نه روی بود که بدر منیر بود
با خصم اعتقاد زبانش چو تیغ بود
در راه اجتهاد گمانش چو تیر بود
نفسش چو فعل عقل معانی نمای بود
طبعش چو ذات نفس معانیپذیر بود
در قبض و بسط لطف سیاست به راه دین
چون مرکز محیط و هوای اثیر بود
در شرع چون بنفشه دو تا بود و راست رو
در عقل چون شکوفه جوان بود و پیر بود
بازوی خصم پیش زبان چو خنجرش
بی زور چون به برج کمان جرم تیر بود
در حل و عقد نکته در حد شرع و شعر
آنجای اوقلیدس و اینجا جریر بود
یک چند اگر ز جور زمین در گزند بود
یک روز اگر ز دور زمان در زحیر بود
زین جا غریب رفت گر آنجا قریب بود
زین جا اسیر رفت گر آنجا امیر بود
اندر طویل احمقئی بود از آن سبب
عمرش چو دست و چو امل او قصیر بود
برشد بر آن شجر که به بستان غیب بود
شد سوی آن ثمر که به جوی ضمیر بود
بی کام او زمانه و با کام او زمین
بستان سیر بود نه پستان شیر بود
از دست خود زمانه مر او را به مکر و فن
لوزینه داد لیک درون سوش سیر بود
خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین
میر و امام امت سیف المناظرین
از نکبت زمانه و حال و محال او
تا چند گویم ای مه دی ماه و حال او
خود در کمال چرخ نه بس آب و روشنیست
ای خاک تیره بر سر چرخ و کمال او
خون فنا بریخته کو ریخت خون او
دست عدم شکسته که او کند بال او
بی برگ ماند دین چو فرو ریخت شاخ او
بی میوه گشت جان چو نهان شد جمال او
خو با کمال او و شریفا کلام او
سختا فراق او و عزیزا وصال او
غبنا و اندها ز وثاق و وثیق او
دردا و حسرتا ز فراق جمال او
تا زنده بود قابل دین بود شخص او
چون رفت گشت قابل ایمان خیال او
بنوشت بر صحیفهٔ روز از سواد شب
مسرعترین دبیر فلک یک مجال او
چون دید کین سرای نیرزد به نیم جو
زان چون خران عصر نشد در جوال او
عین محمدیش الفدار شد به اصل
این جا بماند میم و ح و میم و دال او
در عالم نجات خرامید و باز رست
از ننگ نفس ناطقه و قیل و قال او
آزاد گشته روح لطیفش چو عاشقان
از عقل و قال او وز افلاک و حال او
تنها شدن ازین هم تنها چه غم چو هست
با روح او چو حور نشسته خصال او
چرخ ار فرو شکست صدف را فرو شکست
او را چو دست بر گهر لایزال او
خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین
میر و امام امت سیف المناظرین
ای بنیت تو طعمهٔ صرف زمان شده
وی تربت تو سرمهٔ چشم روان شده
ای در سرای کسب خرامیده مردوار
از هفت خوان گذشته و در هشت خوان شده
از بی امل شدنت هنر بی عمل شده
وز بی روان شدنت روان بی زبان شده
از جور خیل آتش و آب و هوا و خاک
تیغت نیام گشته و تیرت کمان شده
مویت چو مورد بود کنون نسترن شده
رویت چو لاله بود کنون زعفران شده
در پیش فر سایهٔ حکم آمده به عشق
او را همای خوانده و خود استخوان شده
ای پار اثیر بوده و امسال اثر شده
وی دی بهار بوده و اکنون خزان شده
ای جسم جانپذیر تو خوش خوش ز روی لطف
هنجار جان گرفته و چون جان نهان شده
و آنگه ز بالکانهٔ روحانیان چو دل
جای روان بدیده و با دل روان شده
ای بوده حبس در قفس طبع وز خرد
ناگه قفس شکسته و زی آشیان شده
جان را چو شمع افسر سر کرده و چو شمع
تن را بخورده جانت و بر آسمان شده
بی منت سوال گمانت یقین شده
بی زحمت خیال جنانت جنان شده
از رتبت و جلالت و از مجد و از سنا
روحت چنانکه عقل نداند چنان شده
هر مشکلی که بوده ترا در سرای عشق
بی طمطراق عقل فضولی عیان شده
خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین
میر و امام امت سیف المناظرین
ای بر نخورده بخت تو از روزگار خویش
برده به زیر خاک رخ چون نگار خویش
ای کبک خوش خرام به بستان شرع و دین
باز قضات کرده بناگه شکار خویش
در شاهراه حکم الاهی به دست عجز
ببریده پای و کنده سر اختیار خویش
ای شاخ نو شکفته که از بیم چشم بد
ناگه نهاده در شکم خاک بار خویش
ای گلبن روان پدر ناگه از برم
گل برده و بمانده درین دیده خار خویش
زان دیدهٔ چو نرگس از خون گلی شده
بنگر یکی برین پدر سوگوار خویش
تا در میان ماتم خود بینی آن رخش
پر خاک و خون شده چو لب آبدار خویش
تا بر کنار گور خودش بینی از جزع
از خاک گور فرق سرش چون عذار خویش
کی نان و آب خودش خورد آن مادری که او
در خاک ره نهد چو تو سرو از کنار خویش
دیریست تا ز سوگ تو اندر سوم فلک
بنهاد زهره بر بط و چنگ از جوار خویش
دیریست تا ز مرگ تو در عالم قضا
گشت زمانه گشت پشیمان ز کار خویش
چرخ از میان خاک چو بیند جمال تو
شرم آیدش ز گردش ز نهار خوار خویش
ای باد کرده عمر خود از دست چشم بد
و آتش زده ز مرگ خود اندر تبار خویش
کرده سفر بجای مقیمان و پس به ما
داده فراق و حسرت و غم یادگار خویش
آزاد باش تا ز همه رنج خوش بوی
کازاد رفتهای به سوی کردگار خویش
خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین
میر و امام امت، سیف المناظرین
ای تیر آسمان ز کمان چون خمیدهای
وی زهرهٔ زمین ز طرب چون رمیدهای
مانا که گوهری ز کف تو نهان شدست
پشت از برای جستن آن را خمیدهای
از ظلمتت آنکه چشم تو دید ای ضیاء دین
دانم که مثل آن ز کسی کم شنیدهای
یارب که تا چه دید دلت آن زمان که تو
جان داده آن ظریف جهان را به دیدهای
گر بیرخ پسر سر جان و جهانت نیست
نشگفت از آنکه پسر از سر بریدهای
گر دلت خون شود چه شود کان بزرگ را
در خردگی به خون جگر پروریدهای
بر مرگ آن جوانتر و تازه از خدای
فضلی بزرگ دان که چنین آرمیدهای
دانی که تا چه شاخ بر آتش نهادهای
دانی که تا چه روی به خاک آوریدهای
دانی که در کفن چه عزیزی نهفتهای
دانی که در لحد چه شهی خوابنیدهای
صبرت دهاد ایزد و خود صابری از آنک
ز ایزد بلای جان به دو عالم خریدهای
زین درد غافلند همه کس چو مار، گر
تو زار نال زان که تو کژدم گزیدهای
ور گه گهی ز دست درافتی شگفت نیست
زین کافریدگار نهای آفریدهای
ای بر پسر گزیده رضای ملک پسر
احسنت و شاد باش، که نیکو گزیدهای
زین پس بکن حدیث پسر چون خلیلوار
او را به پیش حضرت جلت کشیدهای
خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین
میر و امام امت سیف المناظرین
سنایی