وان نه بالای صنوبر که درخت رطبست
نه دهانیست که در وهم سخندان آید
مگر اندر سخن آیی و بداند که لبست
آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت
عجب از سوختگی نیست که خامی عجبست
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطبست
جنبش سرو تو پنداری کز باد صباست
نه که از ناله مرغان چمن در طربست
هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا
کآفتابی تو و کوتاه نظر مرغ شبست
خواهم اندر طلبت عمر به پایان آورد
گر چه راهم نه به اندازه پای طلبست
هر قضایی سببی دارد و من در غم دوست
اجلم میکشد و درد فراقش سببست
سخن خویش به بیگانه نمییارم گفت
گله از دوست به دشمن نه طریق ادبست
لیکن این حال محالست که پنهان ماند
تو زره میدری و پرده سعدی قصبست
شمارهٔ
آن ماه دوهفته در نقابست
یا حوری دست در خضابست
وان وسمه بر ابروان دلبند
یا قوس قزح بر آفتابست
سیلاب ز سر گذشت یارا
ز اندازه به درمبر جفا را
بازآی که از غم تو ما را
چشمی و هزار چشمه آبست
تندی و جفا و زشتخویی
هر چند که میکنی نکویی
فرمان برمت به هر چه گویی
جان بر لب و چشم بر خطابست
ای روی تو از بهشت بابی
دل بر نمک لبت کبابی
گفتم بزنم بر آتش آبی
وین آتش دل نه جای آبست
صبر از تو کسی نیاورد تاب
چشمم ز غمت نمیبرد خواب
شک نیست که بر ممر سیلاب
چندان که بنا کنی خرابست
ای شهره شهر و فتنه خیل
فی منظرک النهار و اللیل
هر کو نکند به صورتت میل
در صورت آدمی دوابست
ای داروی دلپذیر دردم
اقرار به بندگیت کردم
دانی که من از تو برنگردم
چندان که خطا کنی صوابست
گر چه تو امیر و ما اسیریم
گر چه تو بزرگ و ما حقیریم
گر چه تو غنی و ما فقیریم
دلداری دوستان ثوابست
ای سرو روان و گلبن نو
مه پیکر آفتاب پرتو
بستان و بده بگوی و بشنو
شبهای چنین نه وقت خوابست
امشب شب خلوتست تا روز
ای طالع سعد و بخت فیروز
شمعی به میان ما برافروز
یا شمع مکن که ماهتابست
ساقی قدحی قلندری وار
درده به معاشران هشیار
دیوانه به حال خویش بگذار
کاین مستی ما نه از شرابست
بادست غرور زندگانی
برقست لوامع جوانی
دریاب دمی که میتوانی
بشتاب که عمر در شتابست
این گرسنه گرگ بی ترحم
خود سیر نمیشود ز مردم
ابنای زمان مثال گندم
وین دور فلک چو آسیابست
سعدی تو نه مرد وصل اویی
تا لاف زنی و قرب جویی
ای تشنه به خیره چند پویی
کاین ره که تو میروی سرابست