یا مگس را پر ببندد یا عسل را سر بپوشد
همچنان عاشق نباشد ور بود صادق نباشد
هر که درمان میپذیرد یا نصیحت مینیوشد
گر مطیع خدمتت را کفر فرمایی بگوید
ور حریف مجلست را زهر فرمایی بنوشد
شمع پیشت روشنایی نزد آتش مینماید
گل به دستت خوبرویی پیش یوسف میفروشد
سود بازرگان دریا بیخطر ممکن نگردد
هر که مقصودش تو باشی تا نفس دارد بکوشد
برگ چشمم مینخوشد در زمستان فراقت
وین عجب کاندر زمستان برگهای تر بخوشد
هر که معشوقی ندارد عمر ضایع میگذارد
همچنان ناپخته باشد هر که بر آتش نجوشد
تا غمی پنهان نباشد رقتی پیدا نگردد
هم گلی دیدست سعدی تا چو بلبل میخروشد