خورشيد گرفت دشت و دره را
اندُه نه سزاست جز شب پره را
ای غالبه بوی برخيز و بشوی
در چشمة نور اين پنجره را
صبحست هلا، مژگان بگشا
آزاد گذار آهو بره را
ای طرفه حريف، سرما زده ايم
نه پيشترک آن مجمره را
نی مجمره يی از آهن و روی
آن مجمرة لعل سره را
کز لشکر غم درهم شکنيم
هم ميمنه را هم ميسره را
خوانيم غزل از راز ازل
خونين نکنند گر حنجره را
□□□
رؤيای سپيد، آفاق بنفش
زنگار گرفت سيم سره را
از کاخ اميد ماندند به جا
نی لاد و نهاد نی کنگره را
دل مرده و من در پويه هنوز
پوينده نديد کس مقبره را
آغاز همان، فرجام همان
پيموده بگير اين دايره را