دل از امید، خم از می، لب از ترانه تهیست
امید تازه به سویم میا که خانه تهیست
شبی ز روزن رؤیا مگر توان دیدن
که این حصار ز غوغای تازیانه تهیست
اگر درخت کهن مرد، زنده بادش یاد
هزار حیف که این باغ از جوانه تهیست
تو در شبانه ترین روزها ندانستی
که جام زیستن از بادة بهانه تهیست
خروش العطش از رودخانه ها برخاست
ستیغ و صخره ز فریاد عاصیانه تهیست
زبان خشم و غرور از که میتوان آموخت
که ((خوان هفتم تاریخ)) جاودانه تهیست
به سوگوارای سالار خاک و نیلو فر
غزل ز واژة زرّین عاشقانه تهیست
مگر عقاب دگر باره بر نمیگردد
که کوهسار غمین است و آشیانه تهیست