چه چاره ورزم ؟ کز من برید دوست پیام
گرفت دامن من هجر ، نابرآورده
هنوز سر ز گریبان وصل دوست تمام
بریده گشت و گسسته دل از برم ، تا دوست
بریده کرد پیام و گسسته کرد سلام
چو زر پخته شد از تف سینه چهرهٔ من
ز دست فرقت آن سینهٔ چو نقرهٔ خام
ز ناله نیست مرا راحت و نشاط و طرب
ز گریه نیست مرا لذت شراب و طعام
از آن دوچشم ، که دارند خون خلق حلال
همیشه هست مرا بر دو چشم خواب حرام
بسان پسته دل تنگ من شکافته شد
ز تیر غمزه آن چشم های چون بادام
برفت سر بسر آرام از دلم ، تا گشت
اسیر دام سر آن دو زلف بی آرام
دو زلف اوست چون دام و دل منست چو صید
چگونه آرام باشد صید را در دام؟
تنم نبیند راحت همی ز جامهٔ عیش
دلم نیابد رامش همی زجام مدام
ز روزگار بنالم ، که روزگار بقصد
همی ز کام دلم را جدا کند ناکام
بجام و جامه چو جانان موافقت نکند
مرا چه راحت و رامش بود ز جامه و جام ؟
دریق باشد در دست روزگار مقیم
دلی ، که کرد درو مدح شهریار مقام
علاء دولت و دین ، پادشاه عالی رأی
که کار دولت و دین را ز رأی اوست نظام
ابوالمظفر ، خورشید خسروان ، اتسز
که هم ظهیر انامست و هم نصیر امام
سپهر قدر ، دریادلی ، خداوندی
که گشته اند مرو را ملوک عصر غلام
خجسته خدمت او عهدهٔ صغار و کبار
ستوده حضرت او کعبهٔ خواص و عوام
بلند گشت هدی را باقتدارش قدر
بزرگ گشت هنر را باختیارش نام
ز بهر اوست وجود تبایع و افلاک
ز سعی اوست نظام شرایع و احکام
مجددست بعونش مراسم ایمان
ممهدست بجاهش قواعد اسلام
ز نایبات جهان جاه او امان ملوک
ز حادثات فلک صدر او پناه کرام
کنند جلوه بصدرش عرایس افکار
برند تحفه بنزدش بدایع افهام
نهاده گیتی اقلام ملک در دستش
تظاهرست اقالیم را بدان اقلام
نوشته گردون ارقام خیر در وصفش
تفاخرست تواریخ را بدان ارقام
خدایگانا ، قدر تو از جلال رسید
بغایتی که بدانجا نمی رسد اوهام
تویی ، که هست بیان تو مایهٔ اعجاز
تویی ، که هست بنان تو صورت اکرام
بجز صلاح نباشد ز ایزدت تلقین
بجز صواب نباشد ز دولتت الهام
زمانه جز بهوای تو بر نیارد دم
ستاره جز برضای تو بر ندارد گام
کمین رأی تو پیرایهٔ هزار فلک
کهینه جود تو سرمایهٔ هزار عمام
ز چرخ طبع تو تابد کواکب افضال
ز بحر دست تو زاید جواهر انعام
بعلم روح تو گشتست اشرف الارواح
بدان صفت که فلک هست اشرف الاجرام
ز هیبت تو چو سیماب ، در قبایل کفر
همی نیابد نطفه قرار در ارحام
چو بر فروخته گردد بکار زار سیوف
چو برفراخته گردد بحشرگاه اعلام
ز طعن و ضرب پر از زلزله شود آفاق
ز دار و گیر پر از ولوله شود ایام
ز هول صاعقهٔ تیغ های چون ارواح
فرو گزارند ارواح صحبت اجسام
بمعرکه جگر تشنهٔ دلیران را
دهند آب ، و لیکن ز چشم های حسام
کند هراس تو آن لحظه سرکشان را نرم
کند نهیب تو آن وقت تو سنان را نرام
چو صبح تیغ تو پیدا شود ز مطلع غمد
ز بیم گردد صبح مخالفان چون شام
یلان شوند ز تیغ تو منهزم چو نانک
ز تیغ صبح شود منهزم سپاه ظلام
با موافقت حربا ! که بر دریدی تو
برمح سینه شکاف و بتیغ جان انجام
گهی بدشت سمرقند و گه بصحن عراق
گهی بخطهٔ جند و گهی ببقعهٔ سام
ز بهر نشر فتوح مبارک تو مقیم
ز بهر شرح رسوم خجستهٔ تو مدام
مجمزیست بهند و مشربیست بترک
مشرحیست بروم و مصنفیست بشام
همیشه تا که بود میل از سر تحقیق
فقیه را بنجوم و حکیم را بکلام
گهی بمسند فتح و ظفر درون بنشین
گهی بعرصهٔ عز و شرف درون بخرام
برغم انف بداندیش هر زمانی باد
ز چرخ مملکت را بشارتی بدوام
بعید اضحی بادت ولایتی تازه
چنانکه چند مسلم شدت بماه صیام
رشیدالدین وطواط