قصیده نود و دوم در مدح اتسز

جانا ، رهی ز مهر تو بردل رقم زدست
مردانه وار در صف عشقت قدم زدست

بر جان ز حادث زمانه رقم زدند
آنرا که او ز عشق تو بر دل رقم زدست

بس دل که در رکاب تو دست متابعت
اندر دوال گوشهٔ فتراک غم زدست

چشم ز هجرت ، ای بقم از روی تو خجل
بر برگ زعفران من آبقم زدست

بر پشت غم گرفته زد امروز چاکرت
دستی که دی در آن سر زلف بخم زدست

سرمایهٔ طرب دل من بر بساط عشق
با نقش کعبتین خیال تو کم زدست

آخر دهد مرا ز ستمهای تو خلاص
شاهی که عدل او کنف هر ستم زدست

خسرو علاء دولت و دین ، آنکه همتش
بر طارم سپهر ثوابت علم زدست

آن خسروی که بر سر او از پی کنف
از هفت چرخ حفظ خدایی خیم زدست

در امر اوست هم عرب و هم عجم ، از آنک
گرزش همه بلاد عرب بر عجم زدست

بسیار وقت از سر مردی بیک مقام
در روی خصم ساغر و خنجر بهم زدست

از بهر کردگار و پرستندگان او
آتش بتیغ در دشمن و در صنم زدست

آنگو نخواستست بقای وجود او
از منزل بقا قدم اندر عدم زدست

خواهد زمانه کرد در انگشت او همی
آن خاتمی که از پی انگشت جم زدست

ای عاجز از تو وقت بیان ، آنکه لاف علم
از کشف معضلات حدوث و قدم زدست

خواهد گشاده کرد کنون بر بیان تو
آن قادری که عقدهٔ جذر اصم زدست

معنی زائد تو ندیدست در کرم
آن کو ز معن زائده لاف کرم زدست

پیشت بسر هر آنکه نرفتست چون قلم
از تن سرش حسام تو همچون قلم زدست

خود دشمن تو دم نزدست از نهیب تو
ور دم ز دست از سر کوی ندم زدست

هر دم زدن ز چرخ کشیدست صد بار
آن کس که بر خلاف رضای تو دم زدست

هر کامدست سوی تو دست امید را
در دامن مکارم و بحر کرم زدست

بادی همیشه در حرم حق ، ز بهر آنک
عونت سرای پردهٔ حق در حرم زدست

رشیدالدین وطواط

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *